تبیین

آثار منتخب فیلم ، صوت، تصویر و متن

تبیین

آثار منتخب فیلم ، صوت، تصویر و متن


بسم الله الرحمن الرحیم
ای کاش آسمان باز شود... مردی ببارد از نور... تا در نگاه نورش جانی دوباره گیریم...
----
دوستان اگه لینکی مشکل داشت در قسمت نظرات بیان بفرمایید تا دوباره بارگزاری شود...
نظرات شما باعث دلگرمی ماست...باتشکر

سه خاطره از مسعود ده نمکی و کامران نجف زاده

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۹، ۱۰:۳۱ ق.ظ

1-برادر ده نمکی؟خبرتو اول به کی بدم بابا جون یا مامانی؟

همان شب اول که رسیدم به منطقه شیخ صالح فرمانده گردان صدایم کرد و شروع کرد به  تعریف و تمجید که،من خیلی روی تو  نیروهای دسته حساب می کنم .شما قرار است امشب راهی خط شوید و اولین دسته ای از گردان هستید که وارد منطقه می شوید.جائی که شما می روید دشتی در مقابل تپه کچلی قرار دارد که شما باید به گونه ای پناه بگیرید که روزها دیده نشوید .از همه طرف دشمن روی دشت تسط دارد.مقابلتان دریاچه دربندیخان و پشت سرتان به تر تیب تپه کچلی و بعد تپه مهدی و بعد شاخ شمیران  قرار دارد.دست راستتان تپه نادر و دست چپتان بردتکان است..تو حالا دیگر جزو قدیمی ترین نیروهای گردان هستی و اگر دشمن از کنار شما بگذرد و تپه کچلی سقوط کند شاخ شمیران و کل دشت حلبچه به خطر می افتد...

توجیهات لازم که تمام شد فهمیدم این تعریف و تمجید ها پشتش نقشه و بیچارگی قرار دارد.خنده های نکین حاج فرزانه خو این پیر مرد خوش مشرب و فوق العاده شوخ و خوشگذران نشان از این می داد که حضرات برا این باورند که نوبت قربانی شدن مسعود فرا رسیده.دیدم اگر این خنده  پیرمرد را بی جواب بگذارم فکر میکند از نیتشان خبر ندارم و هنوز خنده رو لبانش بود که گفتم حاجی؟

گفت :جانم

گفتم :به حول و قوه الهی رو آب بخندی .خودم زیر تابوتت رو بگیرم پسرات چه کنم چکنم دنبال تابوتت بگن .ختم برات بگیریم تهران پارس تعطیل بشه ...

هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم دولاشد و سنگ بزرگی برداشت و به طرفم پرتاب کرد.شانس آوردم بهم نخورد اما دلم خنک شد...

این کارهای حاجی اینا سابقه داشت.هر وقت عمر یکی  از بچه ها تو گردان زیاد می شد مسئولین  گردان سخت ترین کار رو تو عملیات به اون می دادند و منظر می شدند تا خبرش بیاد بعد هم دسته جمعی می گفتند خدا رحمتش کنه و بعد می خندیدند...

رفتم سراغ نیروها .آخرین هماهنگی ها رو کردیم و سوار تویو تا ها شدیم.بنده خدا نیرو های وظیفه توقع نداشتند به این زودی راهی خط مقدم بشند.همه نگران بودند .انگار به گوششون رسیده بود که تو دسته ما بودن چه عوارضی داره و باید منظر چه روزهای سختی باشند.

حاجی فرزانه خو از دور برایم دست تکان می داد ومی خندید.اما یهو داد زد.برادر ده نمکی؟خبرتو اول به کی بدم بابا جون یا مامانی؟

خودم رو زدم به نشنیدن و به محمدی اشاره کردم به جای نوحه  یه سرود حماسی و شاد بخونه به قول بچه ها نوحه سه ضرب .....

چها تا تویوتا  تو دل شب تو جاده های کوهستانی راهی خط مقدم شدیم

بعضی از اعضای کادر گردان سلمان قبل از عزیمت به خط


٢-با این اسم سوسولی شهید نمی شوی!

اتوبوس ها مقابل ساختمان گردان به خط شده بودند و حالا دیگر وقت سفر بود.سفری که مشخص نبود چند نفر از همسفرانی که بیش از چند روز نیست که آنها را می شناسی از این سفر زنده باز خواهند گشت.اداره دسته ای که حتی اسم نیرو ها را درست نمی دانی آن هم در منطقه عملیاتی کار ساده ای نخواهد بود.با موافقت مسئول گردان قرار شد دو معاون دسته قبلی از گروهان یک  به این دسته منتقل شوند.هر دو معاون دسته  از نیروهای رسمی سپاه  بودند.چند ماهی با هم کار کرده بودیم و اخلاق هم را می دانستیم.

 رسم بود بچه هایی که به قولی اسمهای ژیگولی و یا غیر از اسامی ائمه داشتند  خودشان و یا دیگران برای آنها اسم مستعار مذهبی انتخاب می کردند .به خصوص اگر طرف مسئولیتی هم قبول می کرد این اتفاق سریعتر می افتاد.این دو رفیق ما هم تلاش می کردند به جای مسعود اسم میثم را سر زبانها بیاندازند..اما من خودم موافق نبودم و فکر نمی کردم اسمم خیلی ایراد داشته باشد.به خاط همین وقتی آنها مرا میثم صدا می زدند من هم پشت سرم را نگاه می کردم  و اینطور وانمود می کردم که انگار من  متوجه منظور آنها نشدم.یک سال تلاش آنها به نتیجه نرسید.محمدی می گفت برادر مسعود!والله به خدا این اسم در دهانمان نمی گردد.سید که نیستی تا سید صدایت کنیم.حاج مسعود هم که سوسولی است بگذار ما میثم صدایت کنیم و شما ما را ضایع نکنید جلوی همه تا این اسم جا بیافتد.

بعضی از بچه ها برای این تغییر نام حتی سور می دادند و رسماتغییر نام می دادند اما این بنده خداها حاضر بودند  سور بدهند تا اسم مسئول دسته شان مایه ننگشان نباشد.محمدی می گفت حاجی روت میشه تو پلاکارد و رو حجلت بنویسند شهید مسعود؟والله خجالت داره!

اما ظاهرا قسمت ما  این بود که در این دسته افرادی باشند که نه اینکه اسمشان سوسولی است حتی قیافه شان نیز غلط انداز باشد.

یکی از اینها جناب آقای سامیر بود .بچه منیریه تهران که فوق لیسانس زبان فرانسه بود و طلبگی هم کرده بود ولی بس که با فرنگی ها پریده بودقیافتا و رفتارا هم تحت تاثیر قرار گرفته بود.البته خودش خیلی زور می زد که یبطور جلوه نکند اما دست خودش نبود .یکی از رفتارهایش این بود که به جای اینکه چفیه را دور گردن بیاندازد مثل پاپیون آن را گره می زد.بیشتر از اینکه مفاتیح بخواند حافظ می خواند....این بابا  مسئول تیم یک شد.

کیوان نامی هم پیک دسته بود که با موهای فوکولی و چشمان سبز بیشتر به هنرپیشه های سینما شبیه بود تا رزمنده کم سن و سال بسیجی.یک معاون دسته دیگر هم از قبل در این دسته وجود داشت  که از طلاب فاضل بود ..

ایشان  هم در حکومت ما سر پستش ابقا شد.تقسم قدرت هنوز تمام نشده بود. دو نفر از پاسدار وظیفه ها را نیز به عنوان مسئول تیم انتخاب کردم ..یک دسته چهل نفره و بیش از ظرفیت دسته معمولی تشکیل شد و راهی منطقه غرب کشور  شدیم..بیست نیروی بسیجی و بیست نیروی وظیفه ترکیب دسته ما بودند.از بانه و سنندج و ....گذشتیم تا به منطقه شیخ صالح عقبه منطقه عملیاتی والفجر ده یعنی منطقه عمومی حلبچه و شاخ شمیران رسیدیم...

داخل اتوبوس بیشتر با نیرو ها آشنا شدم.تک تک کنار صندلی شان می نشستم و  با آنها چاق سلامتی می کردم تا با سوابق و توانمندی هایشان آشنا شوم...

٣-ماجرای تونل سفارت انگلیس! (یادداشتهای یک خبرنگار)

می‌گفتند از خانه فرش ایران که روبروی سفارت انگلیس است یک تونل زده اند که افراد مرتبط با سفارت انگلیس از آنجا به سفارت تردد می کنند.صد جور حرف وحدیث بود.به سخنگوی وزارت خارجه زنگ زدم با هم برویم انجا.گفت: "چه بلایی می‌خوای سرما بیاری؟! ".نیامد.خودم رفتم آنجا.یک ظهر کلافه وگرم. مسئول فروشگاه نبود.جانشینش به من محبت کرد.اطمینان کرد.گفتم من از تونل تصویر بگیرم.گفت بگیر.از داخل فروشگاه چهارتا پله می خوردوتونلی در کارنبود.به دستشویی ختم می شد.تصویرگرفتم و پلاتو دادم و آمدم بالا.حراست فروشگاه تازه داشت با مدیرشان هماهنگ می کرد.نمی دانستند من کارم را کرده ام.گفت: "ببخشید!می گن اجازه ندارید تصویر بگیرید.باید هماهنگ بشه ".هماهنگ بشه در ادبیات ما یعنی عمرا!گفتم: "ای بابا!باشه!خداحافظ ".

حراست یا دربان فروشگاه با همکارانش تا دم در آمد. شک کرده بود.گفت: "اقای نجف زاده!نکنه تصویری چیزی گرفته باشید. مارو توبیخ می‌کنن‌ها! ".

تلخندی زدم و سوارماشین شدم. در راه وجدانم داشت پدرم را در می‌آورد. البته من هم بیکار نبودم داشتم توجیهش می‌کردم که من یک کاردارم این ها هم کارخودشان را. فوقش نمی‌گذاشتند یا حواسشان جمع بود من تصویر نگیرم.

شب رسیدم خانه.حالت تهوع داشتم.از یک طرف گزارشم به شدت محتاج این تصویرها بود و از طرفی می‌گفتم حالا به من اطمینان کردند، شاید کس دیگری بود همان دم در عذرش را می‌خواستند.

نکند من این گزارش را بزنم و بعد اخراجشان کنند. توبیخشان کنند. از نان خوردن بیفتند. دیده‌ام که گاهی یک مصاحبه همکارانم مثلا با یک راننده اتوبوس معترض به اخراج بنده خدا ختم شده.
همسرم گفت: "خب پخش نکن! ازکار بیکارش می‌کننا! "

وجدانم هم همین را می گفت.اما پدرم درامده بود تا این گزارش رابگیرم. با رئیس صحبت کردم -آدم فوق‌العاده باهوش و سالمیست-وضع را درک کرد.گفت : "خب پخش نکنیم ".(گفتم که آدم بامعرفتیست).

پخش نکردم. نوار را اصلا پاک کردم. گزارشم بی‌خود شد ولی وجدان سرویس شده‌ام از این برزخ بیرون آمد. یک نفس راحت کشیدم. دیدم پر از انرژی مثبتم. حالا از ان روز همه‌اش برایم اتفاق‌های خوب می‌افتاد. شب یک گلفروش پشت چهار راه کلی صدایم کرد و تا آن طرف چهار راه دوید گل‌هایش را انداخت توی بغلم و قسمم داد که پول نمی‌خواهد.

چند روز بعد یک کلاس خبرنگاری داشتم با عنوان "سوژه یابی در خبر ". اولین حرفی که برای بچه‌ها زدم این بود: "گاهی سوژه هایتان شیطان می شوند.وجدانتان را توجیه نکنید! "

وبلاگ رسمی مسعود ده نمکی در اینجا

وبلاگ رسمی کامران نجف زاده  در اینجا

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی